........سنگها را باران شسته و ریزه های سنگهای شبنم خورده حیاط ،چون شیشیه می درخشید.وخورشید با ان جان تب دارش پاورچین پاورچین خود را به پشت پنجره ایکه همیشه در کنار ان خلوت می کردم رسانده ودر نگاه اظطراب آلودم جاری می شد.
دلم می خواست با خورشید این دوست مهربان و وفادار خود از ماجرای غروب غمین صحبت کنم .که انسوی اطاق غلغله ای بپا شد. و تمام رویا هایی را که در خیالم بافته بودم پنبه کرد.یکی از انها می گفت خدای من چه مصیبتی برق ها رفته ،اب نیست شهر ویران شده ،دیگر پارکی در کار نیست.
انگار لشکری با اره و تبر آمده و همه درختان را درو کرده است.
وان دیگری وسط حرف او می پرد و می گفت اینها جای خود،بیچاره فلانی و فلانیهاهمه را اب برده . خشم و قهر طبیعت به هیچکس رحم نکرده و چنان همه را به خاک تیره نشانده که گویی دیگر زمین برای همیشه شبی بی ستاره خواهد داشت.
خیلی نا امیدانه به همدیگر نگاه کرده و حر فشان را ادامه می دادند ومن گیج مانده بودم .
که از کدام آبادیهای ویران شده بحث می کنند.
دنیای ما که ابادی ندارد!
بیچاره فرزاد مثل یک کبوتر تنها در اسمان زندگی آهسته آهسته بال می زند و در تعقیب یک نگاه خندان است.
و پیمان این دوست بغل دستی اش در اطاق آلاله ها ست که پیمان نشکسته و مثل فرزاد به حسرت چنین نیم نگاهی زنده است و فارغ از اینهمه ویرانی که می گویند سیل همه جا را ویران کرده و....
به دنیای که به هنگام تولدشان ویران شده فکر می کنند.
روزها پشت سر هم می گذشتند و با گذر روزها ماجرا هم کم رنگ و کم رنگ تر می شد ..
ادامه مطلب با عنوان //طبیعت را ......
خزان حوصله سر رسیده بود // تقدیم عزیزان خواهد شد
|